حمیدرضا زنگنه [ کد 46201 ]
حمیدرضا زنگنه [ کد 46201 ]
تجربهی ترجمهی صدها هزار کلمه در قالبِ کتاب و مقاله تخصصی طی مدتِ هشت سال
هشت سال هست که مشغول ترجمه مقالات و کتابهای تخصصی هستم
مهارتهای ترجمه متن
مهارتهای ترجمه متن
- مدیریت
- مجموعه مهندسی برق
- مهندسی کامپیوتر
- هنر
- تاریخ
- اقتصاد
- داستان و رمان
- اینترنت و تکنولوژی
- مهندسی عمران
- مهندسی مکانیک
- مهندسی صنایع
- مواد و متالورژی
مهارتهای ترجمه کتاب
مهارتهای ترجمه کتاب
- مدیریت
نمونهکار های انجام شده
-
داستان و رمانانگلیسی به فارسیمتن اصلی:
Chapter 1:If Only I Weren't Afraid. Michael Murphy could do many things. He could catch frogs. He could climb the tree in the backyard. He could run like the wind and could jump high like a kangaroo. There was almost nothing that frightened Michael - - except the dark. One night Michael's best friend, Jerome, spent the night with him. "Michael, turn out the light so I can go to sleep. "Michael whined. "But Jerome, if I turn off the light, it'll be dark in here, and then I can't go to sleep!" "Scaredy-cat! I sleep in the dark all the time at my house," said Jerome.Pulling the sheet over his head, Jerome said, "I'm going to make it dark up here so I can go to sleep." Jerome went to sleep. So did Michael, but the light was still on. The next day Michael asked his mother and father, "Do you think I'll always be afraid?""Absolutely not," assured Leslie Murphy. "You'll learn to be comfortable in the dark just like you learned to ride your bicycle." "Maybe Uncle Lightfoot can help Michael," suggested Dan Murphy. "He used to help people overcome their fears before he retired as a college teacher." Michael had heard stories and seen pictures of his dad's Creek Indian friend. In one picture Uncle Lightfoot was on a horse at a rodeo.In another picture Uncle Lightfoot was part of a group of people doing what Michael's dad said was a special American Indian dance. It was called the Stomp Dance. One picture even showed Uncle Lightfoot holding Michael when he was a baby, but Michael did not remember that. Michael was excited. "Let's go see him!" said Michael. And they did. Within several weeks, Mom, Dad, Michael, his older brother, Tim, and his little sister, Anna, were on their way. They passed through big cities, little cities, and places where there were no cities. The last thing Michael remembered before falling asleep was trying to count the road signs in the dark. Chapter 2:When Do I Start? When Michael awakened, peeping in the window was the funniest-looking dog he had ever seen! "Good morning, Michael. Welcome to my farm." Could the dog talk? Suddenly Michael spotted a tall gray-haired man with a kind face. UNCLE LIGHTFOOT!Uncle Lightfoot smiled. "I see that you and Lady have met. Lady is special. Sometimes I almost think that she's smart enough to talk." Michael laughed. He had almost thought that, too! Lady took Michael to see the chickens, cows, goats, and the horse, Ginger. Michael fed Pepper, a baby goat with a bottle. "I just fed a goat," thought Michael. "What would Jerome think!" Uncle Lightfoot showed Michael all the vegetables he had planted. "Indians were America's first farmers," said Uncle Lightfoot. "I didn't know that," said Michael. And he didn't.
متن ترجمه شده:فصل 1: اگر نمیترسیدم چه میشد؟ مایکل مورفی میتوانست کارهای زیادی انجام دهد. او میتوانست قورباغه بگیرد. میتوانست از درختی که توی حیاط پشتِ خانه بود، بالا برود. میتوانست مثل باد، بهسرعت بدود و مثل کانگرو پَرش کند. چیزهای زیادی وجود نداشت که مایکل از آنها بترسد؛ او فقط از تاریکی میترسید. یک شب بهترین دوست مایکل که نامش جرومه بود، شب پیش مایکل ماند. جرومه به مایکل گفت: «مایکل چراغ رو خاموش کن، میخوام بخوابم». اما مایکل نقنقکنان گفت: «اما جرومه، اگه من چراغ رو خاموش کنم، همهجا تاریک میشه و من خوابم نمیبره». جرومه گفت: «ای گربهی ترسو! من توی خونهمون همیشه توی تاریکی میخوابم». بعد ملحفه را روی سرش کشید و ادامه داد: «این رو روی سرم کشیدم تا تاریک بشه و بتونم بخوابم». جِرومه خوابش برد. مایکل هم به خواب رفت اما لامپ همچنان روشن بود. روز بعد، مایکل از مادر و پدرش پرسید: « شما فکر میکنید من آدم ترسویی هستم و همیشه میترسم؟» لسلی مورفی به پسرش جواب داد: «البته که نه! تو کمکم به تاریکی عادت میکنی، همانطور که کمکم دوچرخهسواری رو یاد گرفتی». دَن مورفی هم گفت: «شاید عمو لایتفوت بتونه به مایکل کمک کنه؛ او معلم بوده و قبل از این که بازنشسته بشه، به چند نفر کمک کرده تا ترسشون رو کنار بگذارند». مایکل داستانها و عکسهایی از دوست سرخپوستِ پدرش شنیده و دیده بود. عمو لایتفوت در یکی از این عکسها که در یک نمایش سوارکاری گرفته بود، سوار بر اسب بود. در یکی دیگر از عکسها، عمو لایتفوت در کنار تعدادی دیگر از مردم دیده میشد؛ آنها مشغول انجام یک نوع رقص بودند؛ این رقص را سرخپوستهای آمریکایی انجام میدادند. نام این رقص، استامپ دَنس بود؛ یعنی رقصی که در آن، سرخپوستها پاهایشان را به زمین میکوبند. حتی در یکی از عکسها، عمو لایتفوت، مایکل را -وقتی خیلی کوچک بوده- بغل کرده بود؛ ولی مایکل آن را یادش نمیآمد. وقتی مایکل این عکسها را دید، گفت: «بریم عمو لایتفوت رو ببینیم». و آنها رفتند که او را ببینند. آنها چند هفته در راه بودند؛ در این سفر، پدر، مادر، مایکل، برادر بزرگترش «تیم» و خواهر کوچکترش «آنا»، حضور داشتند. آنها از شهرهای بزرگ، شهرهای کوچک و همچنین جاهایی گذشتند که اصلاً شهری وجود نداشت. آخرین چیزی که مایکل پیش از خوابیدن به یاد آورد، این بود که تلاش میکرده تابلوهای توی جاده را در تاریکی بشمارد. فصل 2: من چه موقع شروع میکنم؟ وقتی مایکل از خواب بیدار شد و از پنجرهی ماشین بیرون را نگاه کرد، بامزهترین سگی را که دید که تا آنروز دیده بود. مایکل صدایی شنید که میگفت: «صبح بخیر مایکل، به مزرعهی من خوش آمدی». مایل فکر کرد سگ با او حرف زده است و گفت: «مگر سگها هم حرف میزنند؟» بعد ناگهان یک مرد بلندقد را دید که موهای سرش سفید شده بود و چهرهای مهربان داشت. مایکل با هیجان گفت: «عمو لایتفوت، عمو لایتفوت!». و عمو لایتفوت هم به او لبخند زد و گفت: «تو و لِیدی (اسمِ سگ) با هم آشنا شدید. لیدی یک سگ خاص هست. گاهی تصور میکنم که آنقدر باهوش است که حتی میتواند حرف بزند!» مایکل خندید. او هم همین فکر را کرده بود. لیدی ماکیل به دیدن مرغها، گاوها، بزها و اسب عمو لایتفوت برد؛ اسم آن اسب، جینجر بود. مایکل به پِپِر هم غذا داد؛ پِپِر نام یکی از بُزها بود و چون خیلی کوچک بود، از بطری شیر میخورد. مایکل با خود گفت: «من همین الآن به یک بز غذا دادم. اگر جرومه این رو بشنوه، چی فکر میکنه؟». عمو لایتفوت، سبزیجاتی که خودش کاشته بود را به مایکل نشان داد و گفت: «سرخپوستها اولین کشاورزان کشورِ آمریکا بودهاند». مایکل گفت: «نمیدونستم» و واقعاً هم نمیدانست.
-
مهندسی عمرانانگلیسی به فارسیمتن اصلی:
In structural analysis, the combination of foundation and the subsurface soil, makes in fact a flexible-base for the soil-structure system. It is well-known that the structural responses can be significantly affected by incorporating the Soil-structure Interaction effects. The aim of the present study is to provide more accurate structural responses analysis by considering the influence of SSI. It is noteworthy that the input ground motion records imposed to the combination of the soil, foundation and structure were selected in a such way that their characteristics were completely matched with the subsurface soil of structures
متن ترجمه شده:در تحلیل سازه، ترکیب فنداسیون و خاکِ زیرسطحی، در واقع یک بِیسِ انعطافپذیر برای سیستم خاک-سازه تشکیل میدهد. پاسخها یا واکنشهای ساختاری، ممکن است تحت تأثیر اثراتِ اندرکُنشِ خاک-سازه قرار گیرند. هدف این پژوهش این است که با در نظر گرفتن تأثیرِ SSI، واکنشهای ساختاریِ دقیقتری را ارائه کنیم. لازم به ذکر است که رکوردهای حرکت زمین که بر ترکیب خاک، فنداسیون و سازه اِعمال شدهاند، به نحوی انتخاب شدند که مشخصاتشان کاملاً با خاک زیرسطحیِ سازهها انطابق داشته باشد.
رضایت کلی کارفرمایان
رضایت کلی تیم ارزیابی ترنسیس
-
کیفیت ترجمه9.2 از 10تحویل به موقع10 از 10رعایت اصول نگارشی9.2 از 10آرش صمدی 1402/12/25ترجمه متن | انگلیسی به فارسی | اینترنت و تکنولوژی | سه ستارهکاملا راضیکیفیت ترجمه10 از 10تحویل به موقع10 از 10رعایت اصول نگارشی10 از 10کاملا راضیکیفیت ترجمه10 از 10تحویل به موقع10 از 10رعایت اصول نگارشی10 از 10