
مریم امیری خواه [ کد 15686 ]
مریم امیری خواه [ کد 15686 ]
مترجم
ترجمه متون عمومی و تخصصی با بیانی شیوا، با پنج سال سابقه تولید محتوا برای سایتهای پزشکی و روانشناسی
مهارتهای ترجمه متن
مهارتهای ترجمه متن
- عمومی
- ادبیات و زبان شناسی
- پزشکی
- روانشناسی
- مالی - حسابداری
- گردشگری
- مدیریت
- صنایع غذایی
- داستان و رمان
- زیست شناسی و علوم آزمایشگاهی
- مهندسی معماری
- مهندسی کامپیوتر
- کشاورزی
- جامعه شناسی و علوم اجتماعی
- فلسفه
- سیاسی و روابط بین الملل
- اقتصاد
- رزومه و انگیزه نامه
- تاریخ
- مجموعه ریاضیات و آمار
- هنر
- مهندسی پزشکی
مهارتهای ترجمه کتاب
مهارتهای ترجمه کتاب
- عمومی
- صنایع غذایی
- مدیریت
مهارتهای پارافریز (بازنویسی، کاهش سرقت ادبی)
مهارتهای پارافریز (بازنویسی، کاهش سرقت ادبی)
- عمومی
نمونهکار های انجام شده
-
عمومیانگلیسی به فارسیمتن اصلی:
Quitting is an act of love. It’s also an escape hatch, a long shot, a shortcut, a leap of imagination, a fist raised in resistance, a saving grace, and a potential disaster—because it may backfire in spectacular ways, sabotaging careers and blowing up relationships. It can ruin your life. And it can save it, too. All in all, though, it’s a gesture of generosity toward yourself and your future, a roundabout way of saying, “Not this. Not now. But later... something else.” You might not see quitting in such a positive light. I get it: For a long time, I didn’t see it that way, either. In fact, that’s not even close to how I viewed the prospect of giving up as I sat cross-legged on the grimy linoleum floor of a studio apartment in Morgantown, West Virginia, one memorable night, weeping with abandon, tormented by the need to make a drastic change but fearing the judgment that would ensue, wondering how I could possibly endure the next ten minutes—much less the rest of my life. Later, I would play this low point for laughs. Years after the fact, I’d make a joke out of it: “Just imagine,” I’d say, “me at nineteen, huddled on the floor, crying my eyes out and using a bath towel to blow my nose—because a Kleenex just wasn’t up to the job. Drama queen alert!” When I entertained friends with the story of my initial foray into graduate school, which had necessitated leaving home and living on my own for the very first time, I’d whip out fancy words like “disconsolate” and “bereft” and melodramatic phrases like “fathomless despair.” I’d roll my eyes and snicker at the picture of silly old me. But at the time it was happening, I didn’t snicker. Because it wasn’t amusing. Making fun of the memory was a way of walling off the raw misery of that moment: I really did sit on a dirty floor and sob into a giant towel, overwhelmed by a hopelessness so sweeping and intense that I could barely breathe. Classes had just gotten underway at West Virginia University, where I was employed as a graduate teaching assistant while pursuing a doctoral degree in English literature. Things were not, as you may have inferred by now, going well. I was lonely and desperately homesick. I hated my classes—both the ones I was taking and the ones I was teaching. I hated the university. I hated my apartment. I hated Morgantown. In short, I hated everything—especially myself. Because I believed I ought to be able to handle this. In theory, grad school had seemed like a perfect fit, even though I was younger (and as soon became clear, appallingly less mature) than a typical grad student. But here in the real world, it was a different story. I couldn’t stop the torrent of negative emotions.
متن ترجمه شده:رها کردن کاری عاشقانه است. رها کردن راه فرار، تلاشی مذبوحانه و در عین حال امیدوارانه، میانبر، جهش تخیل، مشتی گرهکرده و بالابرده به نشانۀ مقاومت، موهبتی نجاتبخش و فاجعهای بالقوه است. رها کردن فاجعهای احتمالی است، چرا که ممکن است به روشهایی خارقالعاده نتیجۀ برعکس بدهد، زندگی شغلیتان را به ویرانی بکشاند و روابطتان را نابود کند. رها کردن میتواند زندگیتان را از بین ببرد. البته میتواند نجاتبخش زندگیتان نیز باشد. اگرچه رها کردن در کل حرکتی سخاوتمندانه نسبت به خود و آیندهتان است. رها کردن روشی غیرمستقیم برای گفتن این حرفهاست: «این نه. الان نه. اما بعداً ... یک چیز دیگر.» شاید دید چندان مثبتی نسبت به رها کردن نداشته باشید. درکتان میکنم: خودم هم برای مدتی طولانی چنین تصوری نداشتم. راستش آن روز که چهارزانو روی کفپوش لینولئوم کثیف آپارتمانی کوچک در مورگانتاون ویرجینیای غربی نشسته بودم، تصورم از چشمانداز دست کشیدن، از زمین تا آسمان با نظر امروزم دربارۀ رها کردن تفاوت داشت. آن شب یک شب بهیادماندنی بود، در حالی که داشتم از فکر طرد شدن زار میزدم، خودم را با این فکر عذاب میدادم که باید تغییری اساسی را ایجاد کنم، اما از قضاوت در پی این تغییر میترسیدم. شگفتزده از خودم میپرسیدم که چطور میتوانم ده دقیقۀ دیگر دوام بیاورم ـ ده دقیقهای که حتماً بسیار کوتاهتر از بقیۀ زندگیام بود. بعداً با به یاد آوردن آن روزهای سرد و سیاه لبخند زدم. سالها بعد آن روزهای سخت اسباب شوخی و خندهام بود: «فکرش رو بکن، من نوزده ساله روی زمین چمباتمه زده بودم، زار زار گریه میکردم و چون دستمال کاغذی برای حجم فراوان اشک و آب بینیام کافی نبود، دماغم رو با حولۀ حمام میگرفتم. یک پا ملکۀ نمایش بودم!» وقتی دوستانم را با تعریف داستان هجوم اولیهام به دانشکده سرگرم میکردم، هجومی که مستلزم آن بود که خانهمان را برای اولین بار ترک کنم و تنها زندگی کنم، واژگان مطنطنی مانند «پریشان» و «غریب» و عبارتهای پراحساسی همچون «ناامیدی بیانتها» را از داستانم حذف میکردم. پشت چشم نازک میکردم و به تصویری میخندیدم که از خود احمق قدیمیام ساخته بودم. اما آن روزها به این ماجراهای ناخوشایند نمیخندیدم. چون اصلاً سرگرمکننده نبود. شوخی کردن با این خاطره راهی برای جدا کردن بدبختی عریان و گزنده از آن لحظه بود: واقعاً روی زمین کثیف نشستم و توی یک حولۀ بزرگ هقهق کردم. فکر ناامیدی و درماندگی عظیم و تمامعیار چنان از پا درم آورده بود که به سختی میتوانستم نفس بکشم. کلاسهای دانشگاه ویرجینیای غربی تازه شروع شده بود، دانشگاه من را استخدام کرده بود تا ضمن ادامۀ تحصیل در مقطع دکترا در رشتۀ ادبیات انگلیسی به عنوان دستیار آموزشی نیز کار کنم. همانطور که حدسش را میزنید، اوضاع خوب پیش نمیرفت. تنها بودم و دلم به شدت برای خانه تنگ شده بود. از کلاسهایام، هم کلاسهایی که در آنها دانشجو بودم هم کلاسهایی که در آنها دستیار آموزشی بودم، متنفر بودم. از دانشگاه بیزار بودم. از آپارتمانم بدم میآمد. حالم از مورگانتاون بههم میخورد. جان کلام آنکه از همه چیز، بهخصوص خودم متنفر بودم. از همه چیز بیزار بودم، چون باور داشتم که باید توان مدیریت این وضعیت را داشته باشم. دانشگاه روی کاغذ به نظر ایدهآل میرسید، هر چند جوانتر و آنطور که به زودی مشخص شد، بسیار نابالغتر از عموم دانشجویان تحصیلات تکمیلی بودم. اما اینجا در جهان واقعی با داستان متفاوتی روبهرو بودم. نمیتوانستم توفان هیجانهای منفی را متوقف کنم.
-
مدیریتانگلیسی به فارسیمتن اصلی:
با سلام. نمونه همون ترجمه intoduction کتاب باشد. با تشکر
متن ترجمه شده:بخشهای مختلف کتاب را مانند نمونه در نظر بگیرید. شما خوانندگان گرامی مجبور نیستید کتاب را از همان ابتدا شروع کنید و تا پایان بخوانید. البته اگر دوست داشتید، مختارید؛ درغیراینصورت نیمنگاهی به فهرست مطالب بیندازید و هر بخشی را که به نظرتان از همه جالبتر آمد، همان را بخوانید. دربارۀ مککینزی برای آنکه خوانندگان ناآشنا با مککینزی اند کمپانی تصوری کلی از موضوع کتاب پیدا کنند، چند کلامی دربارۀ سازمانی حرف میزنم که اعضایش چه در زمان گذشته چه در زمان حال از آن با اصطلاح «شرکت» یاد میکنند. مککینزی اند کمپانی از بدو تأسیسش در سال 1923 به موفقترین شرکت مشاورۀ راهبردی در سراسر جهان تبدیل شده است. شرکت در حال حاضر 75 شعبه در اقصینقاط جهان دارد که تعدادشان پیوسته در حال افزایش است؛ بهعلاوه 4500 مشاور و نیروی کار حرفهای در استخدام این شرکت هستند. درست است که مککینزی بزرگترین شرکت راهبردی جهان نیست و چند شرکت حسابداری بزرگ مراجعین بیشتری دارند، اما شکی نیست که مککینزی معتبرترینشان است. مککینزی به اکثر شرکتهای فهرست Fortune 100 و همچنین بسیاری از آژانسهای ایالتی و فدرال آمریکا و دولتهای خارجی مشاوره میدهد. مککینزی برندی شناختهشده در محافل کسب و کارهای بینالمللی است. تنی چند از شرکای ارشد مککینزی بهشخصه در سطح بینالمللی به اعتبار بالایی دست یافتهاند. لاول برایان مشاور کمیتۀ بانکداری سنا در دوران بحران وام و پسانداز بود. کنیچی اومائه که به تازگی از شرکت جدا شد، نویسندۀ کتابی دربارۀ مدیریت و آیندهپژوهی است؛ این کتاب جزء پرفروشترین کتابهای ژاپن بوده است. هرب هنزلر مشاور صدراعظم پیشین آلمان، هلموت کوهل در زمینۀ امور تجاری و اقتصادی بود. شماری از «دانشآموختگان» مککینزی از این هم بلندآوازهتراند و در پستهای عالیرتبهای در سراسر جهان فعالیت داشتهاند: تام پیترز مرشد مدیریت و نویسندۀ همکار کتاب در جستجوی تعالی، هاروی گلوب رئیس امریکن اکسپرس و ادار ترنر، رئیس کنفدراسیون صنایع بریتانیا تنها سه تن از دانشآموختگان شهیر مککینزیاند. شرکت برای حفظ برتریاش و کسب دستمزدهای بالا دانشآموختگان برتر دانشکدههای کسب و کار را هر ساله گلچین میکند. مککینزی دانشآموختگان برتر را با دستمزدهای بالا، چشمانداز رشد سریع در سلسلهمراتب شایستهسالارانۀ مککینزی و فرصت معاشرت با نخبگان دنیای تجارت اغوا میکند. در مقابل شرکت سرسپردگی کامل به خدمات مشتریان را از کارکنانش توقع دارد و از آنان انتظار دارد کارشان را در بالاترین سطح کیفی ارائه دهند و تابع برنامۀ طاقتفرسایی باشند که مستلزم هفتهها یا ماهها دوری از خانه و خانواده است. آن دسته از کارکنانی که استانداردهای مککینزی را برآورده کنند، به سرعت ترفیع میگیرند. اما آنانی که عملکردشان طبق انتظار نباشد، به زودی متوجه میشوند که باید به دومین بخش از خطمشی سختگیرانۀ شرکت، یعنی «بالا یا بیرون»، تن بدهند. شرکت نیز مانند هر سازمان قوی دیگری فرهنگ شرکتی قدرتمندی دارد که بر ارزشهای مشترک و تجربههای اشتراکی مبتنی است. تمامی اعضای مککینزی دورههای آموزشی دشوار یکسانی را پشت سر میگذارند و همه شبهای طولانی را در اداره به صبح میرسانند. بااینتوصیف مککینزی به نظر ناظران خارجی سرسخت و خشن است ـ در کتابی که به تازگی دربارۀ مشاورۀ مدیریت چاپ شده است، مککینزی به یسوعیها تشبیه شده است. امیدوارم پس از خواندن این کتاب متوجه بشوید که مککینزی به اندازۀ کارکنانش انسان است. شرکت زبان مخصوص خودش را دارد؛ زبانی که مملو از سرواژههایی همچون EM، ED، DCS، ITP، ELT و BPR است. اعضای مککینزی پروژهها یا مأموریتهایشان را «مشغولیت» مینامند. گروه مککینزی در هر مشغولیت در راستای «افزایش ارزش» به دنبال «نیروهای محرکۀ اصلی» میگردد. بخش اعظم زبان خاص مککینزی مانند اکثر زبانها استفاده از واژههای اختصاری در گفتار است؛ درهرحال شناخت بعضی از این واژگان برای تاجران خارج از شرکت نیز مانند اعضای مککینزی میتواند مفید باشد. جان کلام آنکه مککینزی نیز مانند هر سازمان قدرتمند دیگری پیچیده است. امیدوارم کتاب حاضر دستکم گوشهای از پوشش رازآلودی را که روی مککینزی را فراگرفته است، کنار بزند و این امکان را برای خوانندگان فراهم سازد تا سرکی به طرز کار داخلی این شرکت بسیار موفق بکشند.
رضایت کلی کارفرمایان
رضایت کلی تیم ارزیابی ترنسیس
-
کیفیت ترجمه9.7 از 10تحویل به موقع10 از 10رعایت اصول نگارشی9.8 از 10امین کرمی 1402/08/22ترجمه متن | انگلیسی به فارسی | مدیریت | سه ستارهکاملا راضیکیفیت ترجمه10 از 10تحویل به موقع10 از 10رعایت اصول نگارشی10 از 10امین کرمی 1402/07/27ترجمه متن | انگلیسی به فارسی | مدیریت | سه ستارهکاملا راضیکیفیت ترجمه10 از 10تحویل به موقع10 از 10رعایت اصول نگارشی10 از 10